الان ساعتهاست در مورد نوشتن برای ماد فکر می کنم اما دریغ از نوشتن حتی یک خط، قطعا که تشکر از مادر با هزاران جلد کتاب هم ممکن نیست. 

هنوز چند روزی بیشتر از فوت مادربزرگ مهریان همسرم نگذشته و ذهنم همچنان درگیر نبود او، یادم نمیره زمانی که قرار بود برای خدمت سربازی به  کرمان اعزام بشم حدود دو سال پیش همراه همسرم برای خدا حافظی پیش مادر بزرگ خانمم رفتیم، چه لحظاتی بود،

پیرزنی مهربان و هرچند فرتوت که با کوله باری از عشق و تجربه روی تخت خودش نشسته بود و با لهجه شیرین یزدی همراه با قطرات اشک سعی داشت به من و همسرم دلداری بده.

در تمام مدت سعی از خاطرات جوانی گفت و خدمت رفتن 3 پسرش در شهرهای مختلف.

چهره مامانی( خانواده همسرم به مادر بزرگشون خظاب می کردن) اون روز متفاوت تر از همیشه بود و شاید هیچ وقت از ذهنم پاک نشه.

امروز اما دیگه مامانی پیش ما نیست و امسال اولین روز مادر بون حظور اونه، هیچ وقت تصور نمی کردم که نبودش اینقدر برای من هم سخت باشه.

سروییس خواب